داستان کوتاه
داستان کوتاه من،درخت،خدا پس شاخ و برگهاش را زدم ساده شدش خدارا دیدم پشت الفهای هرز دلم هرس میخواست باید ببرم این همه شاخ و برگ خشک و الف هرز را بیرون بریزم اخه خدا مهمونمونه هر وقت میخواستم با خدا خلوت کنم یکی در باغ را میزد
بیشتر بخوانید